s

Sunday, August 2, 2015

بهشت من

 چهارشنبه شب داشتم سيماي آزادي رو نگاه ميكردم يك  ويدئويي پخش كرد به اسم بهشت من كه يك مجاهد مجروح اشرفي كه در 19 فروردين 90 به شدت مجروح شده بود و احمد خاطرات خودش در لحظه مجروح شدنش را مينويسد كه فكر كرده بود شهيد شده و در حال رفتن به بهشت است چون خيلي خيلي جالب بود خواستم دوستان هم ببينند 
اين نوشته مربوط است به 
مجاهد مجروح اشرفی، احمد ناظم زمرّدی از شدیدترین مجروحان 19فروردین 1390 

احمد که در اواخر خرداد 1360 به دنیا آمده و کمتر از سه ماه بعد، پدرش مجاهد خلق رضا ناظم زمرّدی در سن 25سالگی به جرم عضویت در مجاهدین در حالی‌که متأهل و دو فرزند شیرخوار داشت در 4شهریور 1360 در شهر بابل به حکم قاضی شرع خمینی تیرباران شد.
این شهید والاقدر در زمان شاه نیز در حالی که هنوز سن قانونی هم نداشت به‌خاطر فعالیت علیه رژیم شاه و هواداری از مجاهدین دستگیر و مدتها در بند زیر 18سالگان به‌سر برد.
مجاهد خلق احمد ناظم زمرّدی دو سال را در زمان طفولیت با مادرش مهری جواهریان در زندان خمینی گذراند.
بهشت من!
همه‌جا سپید سپید بود، پس از قطع شدن آن صفیر تیز و ممتد در سرم، دیگر جز صدای نسیمی که بیشتر آن را با حس لامسه حس می‌کردم، چیزی به گوشم نمی‌رسید. احساس بی‌وزنی داشتم، تو گویی به خوابی عمیق فرو رفته‌ام. اما نه! این خواب نبود، بسا فراتر از آن بود.

آرام ‌آرام به یاد می‌آوردم. آخرین باری که به ساعت نگاه کردم، هفت و ده دقیقه کم را نشان می‌داد و تاریخ روی عدد نوزده ایستاده بود. نوزده فروردین. کم‌کم تصویر برایم واضح می‌شد؛ دوستانم را می‌دیدم، برادرانم و خواهرانم که در کنارم بودند؛ مشتهامان سقف آسمان را میشکافت و حنجره‌هایمان فریاد هیهات منا الذله سر می‌داد و آنها در مقابلمان؛ نامردمانی سیاهپوش و مسلح، سوار بر زرهی. صدای شلیک گلوله‌ها با فریادها درآمیخت... و این هم آخرین تصویری که در ذهنم نقش بسته بود: مزدوری که از فاصله‌ای نه‌چندان دور، شاید حدود سی متر، شلیک می‌کرد...
زمان ایستاد، به ناگاه عرق سردی را در تمامی وجودم احساس کردم، آیا حقیقت داشت؟! آیا من، هدف آن گلوله‌ها قرار گرفته بودم؟!... آری، آری... تجربه مرگ به سراغم آمده بود. به خودم گفتم نکند که در راه بهشتم و این سپیدی که می‌بینم، فرشتگان بهشتی هستند... نکند که در حال اوج گرفتن به آسمانها هستم و نسیمی که حس می‌کنم نسیم اوج گرفتن به‌سوی بهشت است! نمی‌توانم تکان بخورم، حتی سرانگشتانم را هم نمی‌توانم تکان بدهم، دردی نیست، اگر زنده بودم، حتماً دردی می‌داشتم... پس بدون شک، در مسیر بهشت هستم، بهشت برین، بهشت موعود... اکنون زمان خوشحالی است، راستی تا بهشت چقدر فاصله است؟ چه زمانی خواهم رسید؟. در ورودی بهشت چه کسی در انتظارم ایستاده است؟. حتماً که پدر... نمی‌دانم آیا او مرا به یاد خواهد آورد یا نه؟ آخر وقتی گلوله‌ها بر تنش گل داد، تنها چهره سه‌ماهگی مرا دیده بود...
دست‌کم او مرا دیده ‌اما من هیچ‌گاه او را ندیده‌ام، جز در آلبوم عکس و من هیچ خاطره‌ای از او ندارم، جز تل خاکی که گاهگاهی با نذرونیاز به زیارت آن می‌رفتیم، البته او تنها نبود، در آن مزار چهار نفر بودند و من هم هیچ‌گاه تنها نبودم، دست‌کم سه نفر بودیم، من، برادرم حنیف و مادرم مهری؛ صبح جمعه که به گلستان جاوید در بابل می‌رسیدیم، شکوه و زیبایی آنجا چشم‌مان را پر می‌کرد، تمامی مزار غرق گل بود، گل‌های پرپر شده به رنگهای سرخ و سپید بر آن خاکی که نگذاشته بودند سنگی به نشان یادبود برآن بگذاریم؛ اما یادش همیشه در ما زنده بود.
گاهی آلبوم عکسها را ورق می‌زدیم و نامه‌هایی را که در سال 1354 از بند 6 ضدامنیتی بخش صغریها نوشته بود می‌خواندیم و گاهی هم در خلوتمان با حنیف می‌گفتیم: «پدر را ندانم چه بیداد رفت، که تیمار فرزندش از یاد رفت.»..
اما آخرین بار بر سر مزار پدر، دیگر اینرا نگفتیم، دستانمان مشت بود و مشتمان پر از خاک، خاک پدر و عهدی که با او و با خاک او بستیم؛ عهد مجاهدت. خوب یادم هست که عهد کردم که وقتی به ملاقات او در بهشت می‌روم، جوانتر از او باشم تا بتواند مرا به‌عنوان پسر خودش معرفی کند...
اما آه، حالا 5سال از او بزرگ‌ترم. چه می‌شود کرد! مشیت خدا این بود. اما وقتی او را ببینم از مادری خواهم گفت که بسیار دوستش دارم.
   
مادری که هم مادری کرد و هم پدری. برایش از لالایی‌هایی خواهم گفت که در 2سال زندانی که همراه مادر بودم، برایم می‌خواند. لالا لالا گل انجیر، تنم زخمی به پام زنجیر، لالا لالا گل پونه، بابات رفته شب از خونه...
به بابا از عهدی که مادر داشت می‌گویم، عهد سرفراز کردن او و رساندن ما به سازمانی که پدر سفارش کرده بود. عهدی که قیمت آن را با گوشت و پوست و استخوان داد. به بهای ساییدگی شدید مفاصل زانو و دست و گردن. از سه شیفت کار کردن او می‌گویم و این‌که گاهی تا نیمه‌های شب، با ماشین، بافندگی می‌کرد، خرچ... خرچ... و آنگاه که از این صدا بیدار می‌شدم می‌گفت: بخواب آروم، بخواب، دیگه تمام شد...
حتماً بابا هنگام قدم زدن در بهشت می‌پرسد: چرا صاف راه نمی‌روی؟ پاهایت چه شده؟ و آنگاه برایش خرج خواهم کرد که این، محصول نرمی استخوانی است که در زندانهای نمور خمینی به آن دچار شدم، آخر من هم مثل خودت زندانی سیاسی بوده‌ام! نمی‌دانم، شاید گوشم را بپیچاند که سابقه‌سازی نکن، ولی خوب...
وقتی به بهشت برسم برای پدر از آنچه مأموران اطلاعات در رابطه با او می‌گفتند، خواهم گفت. «خیلی پسر خوبی بود، نماز خون، مؤمن، چشم‌پاک، همه سرش قسم می‌خوردن، وقتی از زندان شاه آزاد شد، همه به استقبالش رفتیم... اما حیف گول خورد، گول مجاهدین رو خورد.».. و من در دلم و در رویشان به آنها می‌خندیدم.
به پدر می‌گویم قلمی بیاور تا اسمت را خطاطی کنم و سازی بیاور تا نغمه‌های روح افزای بهشتی برایت بزنم. به او می‌گویم راستی میدانی مهندس برق شده‌ام و اصلاً می‌دانی که چرا درس می‌خواندم و به دانشگاه رفتم و تمام این هنرها را فرا گرفته‌ام؟! به او می‌گویم می‌خواستم، متفاوت باشم، در اوج به مجاهدین بپیوندم تا نگویند پدر، خودش را به کشتن داد و فرزند آواره کوچه و خیابان شد.
وقتی به بابا برسم، به او می‌گویم، میدانی که من هم از آن «گول» ها که تو خوردی خوردم، خوشمزه بود، خیلی هم خوشمزه بود. از مجاهدتم خواهم گفت به او می‌گویم من هم مثل خودت مجاهدم، همه‌ چیزم مجاهدی‌ام است... دارم تصور می‌کنم که وقتی این حرف را بزنم چقدر مرا فشار خواهد داد و چشمانش چه برقی خواهد زد! بعد از او سراغ محمد آقای حنیف را خواهم گرفت و سراغ احمد رضایی، اولین شهید سازمان را که نامم را از او گرفته‌ام...
غرق بهشت خودم بودم و داشتم حرفهایم را برای ورود به بهشت آماده می‌کردم که به ناگاه، صدایی به گوشم خورد، صدایی که نزدیک می‌شد. به خودم آمدم، مثل این‌که عربی صحبت می‌کنند... اما چرا عربی؟! مگر در بهشت هم عربی صحبت می‌کنند؟!
به‌راستی این‌ها چه کسانی هستند؟ از کجا آمده‌اند؟. نکند که من هنوز در زمینم؟! بهشت من چه شد؟!... به خودم دلداری دادم که الآن تمام می‌شود، انتظار شنیدن صدای تیر خلاص را داشتم اما هیچ‌وقت آن را نشنیدم، چند کلامی که از عربی به یاد داشتم را فریاد کردم: هنا ارض الحسین و نحن اصحاب الحسین و هیهات منا الذله...
اما آنها آدمکشان مالکی نبودند، آنها از آن دسته نفرات بودند که روز 14فروردین، از حمله به اشرف سر باز زده بودند و طی این چند روز تحت تأثیر مجاهدین قرار گرفته بودند، اکنون آنها بعد از دو ساعت به صحنه نبرد آمده بودند، بلکه به مجروحی کمک کنند یا شهیدی را به مجاهدین تحویل دهند..
دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم تا این‌که کسی گفت: آیا درد داری؟! فهمیدم که مرا به برادرانم در اشرف تحویل داده‌اند، گفتم: نه! گفت دارم زخم گلوله را تمیز می‌کنم، گلوله به سرت خورده و عکس رادیولوژی نشان می‌دهد که چند سانتی در سرت فرو رفته و باقیمانده؛ نگران نباش برای عمل تو را به بعقوبه خواهند برد. نای صحبت نداشتم، اما پیش خودم گفتم چه نگرانییی، من داشتم به‌سوی بهشت می‌رفتم، بهشتی که از من دریغ شد... و حرفهایی که نتوانستم به پدر بزنم.
و حالا من زنده‌ام، با مسئولیتی هزار برابر. نمی‌دانم تقدیر چیست، اما خوب می‌دانم که خدا مرا برای آزمایش‌ها و ابتلاهایی بسا سختتر نگه داشته است، ابتلاهایی که هر لحظه مشتاقشان هستم تا ظرفیت مجاهد خلق را در برابرشان به رخ بکشم.
برگردم به آن روزها، بعد از عمل که به اشرف برگشتم، در اتاقی دنج بستری شدم، تحمل سر و صدا را نداشتم، و هر چند چیز زیادی نمی‌دیدم اما حساسیت عجیبی به نور داشتم، چند لامپ را باز کردند که نور کمتری در اتاق باشد. در آن روزها، دوست و آشنا برای دیدنم می‌آمدند، حتی کسانی که تا آن روز ندیده بودم، چنان جویای احوالم بودند که‌ گویی سالیان سال در کنار من بوده‌اند، رود خروشان عواطف مجاهدین بود که نثارم می‌شد. خواهری می‌گفت ای‌کاش می‌توانستم چشمانم را به تو هدیه کنم، برادرانی می‌گفتند: ابتدا خبر شهادت تو را شنیدیم، گریستیم و عهد انتقام بستیم. خواهر دیگری می‌گفت خوشحالم، خیلی خوشحال، نذر کرده بودم که اگر زنده ماندی، 500 رکعت نماز شکر بخوانم، حالا باید نذرم را ادا کنم. خواهر دیگری می‌گفت: باید خوب شوی، حتی بهتر از قبل، این تعهد توست، و من برای رسیدن تو به این تعهد هر چه بگویی برایت انجام خواهم داد... برادر دیگری شب و روز کنارم بود، بر زخمهایم مرهم می‌گذاشت و یار و غمخوارم بود...
از آن روزها هر چه بگویم کم گفته‌ام. آن‌قدر عواطف پاک مجاهدین نثارم می‌شد که دردهایم را فراموش می‌کردم... . رسیدگی کادر پزشکی اشرف هم به بهترین نحو صورت می‌گرفت، یادم هست که وقتی موضوع جراحت را با یکی از جراحان آمریکایی که از طریق اینترنت به او وصل شده بودیم طرح کردیم و عکس سیتی اسکن قبل از عمل را برای او فرستادیم، با دیدن گلوله در سرم با تعجب پرسید: آیا در رابطه با یک انسان زنده صحبت می‌کنیم؟!
به همت کادر پزشکی اشرف و مراقبتهای ویژه‌یی که از من می‌شد و به مدد نذرها و دعاهای مجاهدین و هوادارانشان، روز به روز بهتر شدم تا جاییکه این روزها به‌رغم این‌که نیمی از محدوده بینایی‌ام را از دست داده‌ام، کمتر کسی متوجه آن می‌شود.
هنگامی‌که در بیمارستان بودم، صدای گوش‌خراش بلندگوهای مزدوران رژیم که از مالکی به‌خاطر کشتار اشرفیها تشکر می‌کردند، به گوش می‌رسید، همان مزدوران سپاه قدس که این روزها هم حوالی رزمگاه لیبرتی پیدایشان شده و برای قتل‌عامی دیگر زمینه‌سازی می‌کنند. همان مزدورانی که با نامه پراکنی به ارگانهای بین‌المللی تلاش می‌کنند، خودشان را خانواده مجاهدین جا بزنند، ولی زهی خیال باطل! چرا که اکنون، پس از تجربه مرگ و شنیدن بوی بهشت و دریافت عواطف سرشاری که نثارم شد، خانواده اصلی ام، یعنی خانواده عقیدتی و آرمانی‌ام را بهتر شناخته‌ام، خانواده بزرگ مجاهدین و مقاومت ایران. خانواده‌ای که بسیار دوستشان دارم و به تک‌تکشان عشق میورزم. حالا مفهوم دیگری از بهشت را می‌فهمم، من همین حالا هم در بهشت هستم، بهشت من سازمانم است و آرمانم، آن بهشت اگر ‌چه از من دریغ شد... و حرفهایم را نتوانستم به پدر بزنم، اما در این بهشت، با مسئولیتی هزار برابر، راه پدر و آرمان والایش را تا رسیدن به فرجام نهایی که از سرنگونی رژیم ضدبشری آخوندی می‌گذرد، با غرور و سرفرازی ادامه خواهم داد.

0 comments:

Post a Comment